«چشم ایزدبیگ روشن! چشمم روشن اهورا! بگذار خاکستر پدرت سرد شود، بعد پشتِپا بزن به هیبت و عزتش! نکند تو هم مانند آن موالی بیسروپا به سرت زده که بروی اسلام بیاوری. نکند میخواهی به زرتشت و آیین اهورامزدا پشت کنی؟!»
در جای خود میخکوب شدم. حتّی فکرش را هم نکرده بودم که خواستۀ من چنین تصوری را برای پیرمرد به وجود بیاورد.
به تقلّا افتادم: «هرگز! من پسر ایزدبیگم. عشق به زرتشت و آیین او با نسل و اصل ما آمیخته... . تصویر محمد را برای کسی میخواهم. برای امری مهم. بهزودی همهچیز را خواهید فهمید.»
• آیات مَس
• محبوبه زارع
قصهی عشق ماجراجویانهی اهورا و شمیساست؛ زمانی که کاروان امام حسین علیهالسلام بهسمت کوفه راه افتاده است. قصهی تاختن اسبها از حجاز تا کوفه برای پیدا کردن تصویری از حضرت محمد (ص).
در پس خوابهای شمیسا چه رازیست؟
خرید کتاب از طاقچه و فروشگاه نشر صاد
دیدگاه خود را بنویسید