یادداشت سعید داودی به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی
سالهاست فکر میکنم آدم دوستدار کتابی هستم. اما درست همین امشب که دست به مرور خاطراتم زدم، حقیقت دردناکی را متوجه شدم: اینکه درحال حاضر به ادبیات داستانی و جهان اسطورهها علاقهمند هستم و در دریایی از کتابها غرق شدهام فقط یک طرف ماجراست. طرف دیگر این ماجرا اما داستان متفاوتی دارد. ماجرا به این برمیگردد که چه اتفاقاتی افتاده که به این مسیر کشیده شوم و اینکه چرا فرصت نشده تا به سراغ مسیرهای دیگری در زندگی نروم. در مرور خاطراتم به لحظههای عجیبی برخوردم که به مانند تلنگری سبب شده تا دوباره و دوباره به سراغ کتاب و کتابخوانی بروم. تلنگرهایی که اولینش در شش سالگی زده شد و آخرینش همین بیست و شش سالگی بود.
شش ساله بودم که نخستین بار پایم به کتابخانهی کانون پرورشی فکری کودکان باز شد. خواندن را به یاری خالهها زودتر از اینکه به مدرسه بروم یاد گرفته بودم. اما آقای امینی، مرد عینکی کتابخانه، این مسئله را باور نداشت و دو سه هفتهای طول کشید تا به آقای امینی ثابت کنم از کتابهای تصویری خوشم نمیآید و میتوانم کتابهای متندار هم بخوانم. اولین روزی که پا به کتابخانه گذاشتم شش سالم بود و آخرین روزی که با کتابخانه خداحافظی کردم دوازده سال. کتابخانهی کانون پرورشی همیشه برایم چیزی بیشتر از یک مکان یا یک کتابخانه بوده. من نخستین داستانهایم را همانجا خوانده بودم. و بعد نخستین خیالهایم را همانجا بود که به شکل کلمه روی کاغذ آوردم. آقای امینی روزها توی جنگلستان پایین کتابخانه قدم میزد. عینکش را روی صورت جابهجا میکرد و بعد رو به ما که بندهی جستوخیزهای کودکی بودیم میگفت: «خیلی خب. حالا گوش کنید و ببینید کلاغها چه خبری با خود دارند. ببینید درختها از چه حرف میزنند. ببینید شلوغبازی گنجشکها برای چیست؟»
ده یا یازده ساله بودم که یک روز روی طاقچهی خانه دایی چشمم به کتابی سیاهرنگ افتاد. روی کتاب ماهیسیاه کوچکی شنا میکرد و پایینترش انگار یک نفر با حروف خرچنگ قورباغه نوشته بود: «ماهی سیاه کوچولو- صمد بهرنگی». در لحظه از طرح روی کتاب خوشم آمد. دور و برم را خوب پاییدم و بعد پشت رختخوابها پنهان شدم و شروع کردم به خواندن. از بد روزگار اما هنوز به نیمۀ کتاب نرسیده بودم که همبازیان دوران کودکیام، پسردایی و خاله کوچکه، از مدرسه به خانه آمدند و بعد کار به دعوا سر کتاب کشید. نتیجه اینکه دستآخر دایی سر رسید و کتاب را با توپ و تشر از توی دستهامان قاپید و گذاشتش توی بالاترین قفسۀ کتابخانهاش. دو روز بعد وقتی دایی خانه نبود و زهرا و وحید هم مدرسه بودند، دوباره یاد ماهیسیاه افتادم که تنهایی به سفر دور و درازی رفته بود و حالا نگران مرغ ماهیخوار بود که نکند سر برسد و یک لقمهاش کند. کتاب را به هر جانکندنی بود از کتابخانۀ دایی پایین آوردم. بعد پشت رختخوابها پنهان شدم و همراه ماهی سیاه کوچولو کلمه به کلمهی کتاب را زندگی کردم.
مدرسهی راهنماییمان یک مدرسۀ دو طبقه بود و زیر پلهکان آن یک اتاقک دو متر در یک متر بود. اتاقک یک پلاکارد قدیمی داشت که نوشته بود: «کتابخانهی مدرسۀ محمد رسولالله». زندگی در محلۀ جدید ارتباطم با کتابخانۀ کانون را قطع کرده بود و خودم نیز در آن سالها بازی در کوچه پسکوچههای محلهی جدید را به هر کار دیگری ترجیح میدادم. در مدرسۀ راهنمایی اما یک روز برای اینکه در زنگ تفریح به حیاط نروم، رفتم سراغ کتابخانۀ مدرسه. «هری پاتر و زندان آزکابان» به نظرم نسبت به دیگر کتابها بزرگتر آمد. پیش خودم فکر کردم هرچقدر کتاب بزرگتر باشد، انتظامات مدرسه کمتر پاپیچم میشود و با خیال راحت تمام این پانزده دقیقه را از سرماسوز بیرون فرار میکنم. همانجا روی یکی از پلهها نشستم و چند صفحۀ اول کتاب را به اجبار خواندم. اما همین چند صفحه کافی بود تا اینبار ادامۀ صفحات را نه به اجبار و نه روی پلههای مدرسه که به اختیار و در خانه بخوانم.
در نخستین سال دانشجویی قرار بود دو هفته از ماه رمضان را در دانشگاه بگذرانم. عصرها سه ساعت کلاس داشتیم و مابقی روز را در خوابگاه بودیم. روز دوم بود که از سر بیکاری عاقبت پناه بردم به کتابخانهی علومانسانی دانشگاه. کتابخانه خلوت بود و مسئول کتابخانه آنقدر مشغول حرف زدن با تلفن بود که اجازه دهد خودم وارد مخزن شوم. در هیاهوی کتابها گم شده بودم که رسیدم به قفسۀ ادبیات داستانی. اسم نادر ابراهیمی و آتش بدون دودش را نخستین بار از زبان خاله شنیده بودم و حالا ردیفی از آتش بدون دود درست روبرویم بود. نتیجه اینکه آن دو هفته را به جای خوابگاه و گرمای کاشان در ترکمنصحرا و لابهلای شیهۀ اسبها و آواز ترکمنها زیستم.
کتابی که راه و روش کتابخواندنم را به کل عوض کرد و البته باعث شد تا به جهان اسطورهها نیز علاقهمند شوم، کتاب «قدرت اسطوره» بود از جوزف کمپل. آقای کمپل در جواب به یکی از پرسشها که خود پرسش را یادم نیست، توصیه کرده بود که: اگر میخواهید با ذهنیات یک نویسنده و با جهانبینی و طرز فکرش آشنا شوید، بهتر است تمام کتابهایش را یکی پس از دیگری بخوانید. بعد اینطور میشود که فکر میکنید تمام روزهای زندگی نویسنده را در کنارش زیستهاید. همین توصیۀ ساده باعث شد تا در بیست و دو سالگی از نوک نوکی خواندن کتابها دست بردارم و اینبار به شکلی دیگر و با طرز نگاه دیگری به سراغ کتابها بروم.
آخرین تلنگرم را در راه و رسم کتابخوانی در بیست و شش سالگی خوردم. در کشاکش پایاننامه و روزهای سخت نوشتن پایاننامه خواندن کتاب برایم یک خواستۀ دورافتاده بود. یک سال پس از تمام کردن ارشد بود که کاشاننشین شدم. و بعد پایم به خانه کاج کاشان باز شد. هر دو هفته یکبار در خانه کاج جلسۀ داستانخوانی بهراه بود. برای دو سه ماه اول غریبۀ مرموزی بودم که گوشهای از سالن مینشیند و صرفاً شنونده است. علاقۀ نصف و نیمهام به نوشتن و دور شدن چند ساعته از روزهای سخت زندگی دلیل دلبستگیام به کاج و هزار افسانۀ شهرزاد بود. همین رفت و آمدها بود که یکبار دیگر ترغیبم کرد تا به سراغ کتابخوانی و داستان بروم.
در تمام این بیستوهشت سال روزها و سالهای زیادی بوده که با کتاب قهر بودهام . با این وجود در آخرین روزهای بیستوهشت سالگی فکر میکنم بتوانم خودم را دوستدار کتاب بدانم. یا بهتر است خودم را دانشآموزی بدانم که در حال یاد گرفتن است و در این راه دوست دارد بیشتر و بیشتر بخواند.
به قلم نویسنده وبلاگ «دوکلمهحرفحساب»
دیدگاههای بازدیدکنندگان
به امید روزی که دوباره محفل های کتابخوانی رونق بگیرد. که کتاب و خواندن تنها راه نجات بشریت از تمام تاریکی ست. به امید تابیدن کتابهای روشن بر راه های پرپیج و خم و تاریک زندگانی بشر!!
65 روز پیش ارسال پاسخهمینطوره دوست عزیز
64 روز پیش ارسال پاسخامیدوارم روز به روز به هوادارن این پدیده دوستداشتنی اضافه بشود:)
چه یادداشت دلنشینی. سپاس
64 روز پیش ارسال پاسخبله همینطوره
64 روز پیش ارسال پاسخممنون از توجه شما