حبیب پرسید: «سربازهای دشمن کی میرسند؟»
اوستا اکبر لحظهای پیالۀ چایش را در دهانش ثابت نگه داشت و از بالای آن به حبیب نگاه کرد. دو جرعۀ دیگر پی هم خورد و استکان خالی را در دستش گرفت.
- خدا خبر است. کسی چه میداند؟ امشب برسد، فردا برسد، شاید هم هفته ده روز معطل کند. کسی خبر ندارد. مردم شب و روز به رادیو گوش میکنند از آمدنش باخبر شوند. ولی فقط خدا میداند. یک هفته است که دست به چوب و اره نزدهام. تمام کارم شده است آباد کردن رادیوهای مردم.
رادیوی بازشدۀ پیش رویش را برداشت و درش را بست. بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، با اشتیاق به حبیب گفت: «در این یک هفته، خیلی چیزها یاد گرفتم. هم رادیوها را آباد کردم، هم یک دستگاه فرستنده ساختم!»
- فرستدینه؟ فرستدینه چی است؟
- فرستنده بچهجان! فرستنده! قربان پدرت بروم خوب حرفی میزد. میگفت: «کمی عقل و هوش هم لازم است!»
بعد از جایش برخاست و جعبهای پر از سیم و فنر را از طاقچۀ چوبی پایین آورد. لولۀ باریکی از داخل جعبه درآورد که با سیم به جعبه وصل بود. لوله را به دهانش نزدیک کرد و گفت: «الو! الو! اوستا اکبر هستم! اوستا اکبر هستم! از پایگاه بلوطک!»
- آتشگاه
- احمد مدقق
خرید کتاب از راههای زیر:
دیدگاه خود را بنویسید