«جنگلهای هیرکانی هیچ زمانی بدون ماجرا نخواهد ماند، حتی ظهر گرم ابتدای تابستان که از سکون هوا، هیچ برگی از درختها تکان نمیخورَد. ایستادهای میان درختهای انجیلی و بلوط و توسکا، و با حیرت به توقف زمان نگاه میکنی. نفس نمیکشی و نمیدانی چرا هنوز زندهای. صدای جیرجیرکی، پریدن جوجهگنجشکی، افتادن برگی حتی میتواند فراتر از زندگی برایت باشد؛ اما جز صدای قلبت که تردید داری میشنوی یا نه، دلیل دیگری برای زنده بودن موجودی در جنگل، وجود ندارد. با خودت میگویی اتفاقی میافتد. نمیشود که ناگهان همهچیز از حرکت باز بماند. نمیشود که بیدلیل مرده باشی.»
خرید از راههای زیر:
دیدگاه خود را بنویسید