هرمز که زنده ماند، آقاجهانبخش نذرش را ادا کرد. یکی از گاوهایش را کُشت و بین همه قسمت کرد. حتی یک تیکه از آن را خودش برنداشت. تا سالگرد مادر هرمز هم، لباس سیاهش را از تنش بیرون نیاورد و ریشش را نزد. کسی هم جرئت نمیکرد برود و بگوید رَخت عزا را از تنش بیرون بیاورد؛ چه برسد که بخواهد بگوید اجازه بده مثلاً فلانی که دارد مدت صیغۀ عروسش تمام میشود، برای پسرش مراسم بگیرد. نه که بترسند، نه. دورۀ خان و خانبازی گذشته بود. نگذشته بود هم آقاجهانبخش، اگرچه مالومنالی داشت، نه خان بود و نه سودای خانی توی سرش داشت. همهاش از احترامی بود که مردم میدانستند به مادر هرمز میگذارد. جان و تن یکی بودند. سر ازدواجش سنگ انداخته بودند. بیشترش هم بهخاطر تند و بدلجبودنش بود. آخرش هم تعهد کرد که دست اگر روی زنش بلند کرد، بهجای هر ضربه، ده ضربه بخورد. باز هم بهاکراه رضایت دادند؛ اما بعدش مشخص شد که عشق کارهایی میکند که هیچ عهد و شرطی، قادر به انجامش نیست.
- آلیش
- مهدی زارع
خرید کتاب از راههای زیر:
توجه: بهمناسبت روز جهانی کتاب الکترونیک، میتوانید این کتاب را بهصورت رایگان در طاقچه بخوانید. تا ۲۸ مهرماه فرصت دارید آدرس وبلاگ خود و نام این کتاب را از طریق بخش «تماس با ما» سایت نشر صاد برای ما ارسال کنید.
دیدگاه خود را بنویسید