جنگل برای پدر، سرزمین حیرت بود، جایی که میگفت دیده چگونه چند گیاه روی یک ریشه و کنار هم رشد میکنند، جایی که دیده درختی امروز نهال بوده و یک ماه بعدی که از آنجا رد شده، قد کشیده بهاندازۀ سه مرد. از خرسهایی میگفت که روبهروی هم مینشستند و انگار چیزی با هم بگویند، از گلوهایشان صدا بیرون میآمده، روباهِ بالای درخت، گرگی که ایستاده تا مادهآهویی برهاش را به دنیا بیاورد و بعد برگشته. از ببر پیر تنهایی میگفت که دیده بود آمد و روی تنۀ درختیِ چندسالافتاده ایستاد و نعره کشید تا شکارچیها ببینندش و برایش تیر بیندازند و وقتی بالای سرش رسیدند، مثل آدمها اشک میریخت؛ ولی انگار میخندید، تا مُرد.
پدر عاشق جنگل بود و هروقت کلافه میشد یا غمی به جانش میافتاد، نمیدانست چه باید بکند: گالشش را میپوشید و راه میگرفت سمت جنگل. کسی نمیدانست کدام سمت میرود. میدیدند که توی جنگل است. سلام و حالواحوال هم میکرد با مردم؛ اما ناگهان و بیآنکه مشخص شود کجا رفته، از چشمشان دور میشد. چند ساعت بعد که میآمد خانه، انگار آدم دیگری بود: با لبخندی کمرنگ و صورتی سفیدتر از همیشه.
- آلیش
- مهدی زارع
خرید کتاب از راههای زیر:
دیدگاه خود را بنویسید