خالخالی پشت آناقره قایم شده بود و خجالت میکشید بیرون بیاید. آناقره گفت: «ای پیرِ شاخدار! یه اتّفاقی افتاده...»
با شنیدن صدای بلند آناقره حتّی گوزنهایی که حواسشان هم نبود، کنجکاو شدند و جلو آمدند. آیدین سرش را بلند کرد و از پشت مامان آناقره بیرون آمد. پیرِ شاخدار تا او را دید چشمهای نیمه بستهاش را بیشتر باز کرد و گفت: «خالخالی... بیا جلوتر ببینمت...»
با ترسولرز دوسهقدم جلو رفت تا رسید روبهروی پیرِ شاخدار. پیرِ شاخدار روی پا بلند شد و نگاهش کرد. گفت: «سرت رو خم کن ببینم...»
خال خالی که چیزی نمانده بود اشکهایش سرازیر شود، سرش را خم کرد. پیرِ شاخدار گفت: «پیشگوییها به حقیقت میرسند...»
- افسانه جزیره کبودان
- سمیه سیدیان
- تصویرگریِ مهدی کریمزاده
خرید کتاب از راههای زیر:
دیدگاه خود را بنویسید