یادداشت مهدیار بهشتیان به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی
زمستان ۱۳۸۹ بود، آن زمان به مقطع تحصیلی ما «پیشدانشگاهی» ، و بعضی هم «چهارم دبیرستان» میگفتند؛ هر عنوانی که داشت، ما دمادم کنکور بودیم و شبانهروزمان با کتابها و درسهایی سر میشد که الان کمی بیش از یک دهه که سپری شده، گاهی از خود میپرسم «واقعاً ارزشش را داشت؟»؛ در همان دوران بود که مَقدمِ هر فرصتی محض فکر نکردن و قدری دوری از آن استرسِ کشنده، چونان شکافته شدن نیل با عصای موسی(ع)، گرامی بود و مغتنم! برای منی که هیچگاه جز تهران، جای دیگری نمایشگاه کتاب را تجربه نکرده بودم، نمایشگاهی که آن ایام در شهر خودمان برگزار شده بود، بهانهٔ مناسبی بود تا به اتفاقِ دوستان، آنجا رفته و حتی به قیمتِ هواخوری هم که شده، ذرهای خستگیمان در برود، اگر کتابی هم چشممان را میگرفت که چه بهتر!
حدوداً ۲ ساعتی نمایشگاه را گز کرده و اواخرش بود که چشمم به کتابِ سبزِ ملایمی گره خورد که تصویر روی جلدش را نقشِ شاعری مزین کرده بود که سالها ناشناخته و مرموز کنج ذهنم جا خوش کرده بود و موقعیتی به جهت شناخت و اطلاع از وی پیدا نمیکردم و حتی علیرغم اینکه رشتهام «ادبیات و علوم انسانی» بود، در کتابهای درسیمان هم جز نام خالیاش و ذکر این نکته که «از مشروطهخواهان بود» توضیح بیشتری یا اثری از آثارش قید نشده بود.
کتاب را برداشتم، قطور بود؛ روی جلدش با فونت سرخرنگِ کوچکی بر گوشهای از جلد نوشته بود «همراه با اشعار منتشر نشده» که با قدری دقت بیشتر متوجه شدم علاوه بر مخلوقاتش، زندگینامهای که خودش به رشته تحریر درآورده، به علاوه نقطهنظراتی از صاحبهنران مطرحی مانند شادروان استاد محمدرضا لطفی که در آن جای گرفته و همه اینها در کنار یکدیگر برایم مانند پیدا کردن آب در میانِ بیابان برهوت، جذاب بود!
اغراق نیست اگر بگویم تا قبل از کنکور (چیزی در حدود ۶-۷ ماه) قریب به ۱۰ بار تمام دیوان اشعار و زندگینامهاش را خواندم؛ بسیاری را حفظ شدم، و نیز مضمون بسیاری دیگر را هم به خاطر سپرده و هنوز هم گاهی که از ظلم روزگار و جفای دوران به ستوه میآیم، یکی از پناهگاههای اصلیام دیوان عارف قزوینی (به کوشش مهدی نورمحمدی) است؛ بزرگمردی که برایم نه صرفاً یک همشهری یا هنرمند یا سیاستمدار برجسته (که هنوز هم آثارش زندهاند) بلکه در ذهن من بدل به نمادی از کلمه «قوی» شد؛ خصوصاً حال که میبینم بعد از قریب به ۱۱ سال به شکلی ناخواسته و بیآنکه خود متوجهش باشم، چقدر زندگی شخصی خودم و تعارضی که با دیگران بابت طرز فکر و نوع نگاهم دارم، شبیهش شده و بیش و پیش از هر کسی باید از او یاد بگیرم تا بتوانم بر مشکلات و رنجِ این تنهایی غلبه کنم؛ میان تمام اشخاصی که در جامعه اسم و رسمی داشته و دارند، به جز عارف قزوینی، صرفاً ۲ یا ۳ نفر دیگر هستند که لیاقت «الگو» شدن را برایم دارند.
شاعر، آهنگساز، تنظیمکننده و خواننده تراز اول کشورت باشی، محبوبیتت به حدی باشد که با یک اشارهات تواناییِ به آشوب کشیدن شهری را داشته باشی اما حاضر نشوی محض خوشایندِ جیبت هم که شده، اهمیتی به زر و سیمِ مظفرالدین شاهِ قجری بدهی. بعدها هم تمایلی نداشته باشی آثارت را بر روی صفحه ضبط کنی و بفروشی (چون هیچ مادیاتی را یارای قدردانی از هنر نمیدانی).
علیرغم تمامِ تبعاتی که میتواند برایت داشته باشد پشتیبانِ تمام قدِ قیام مشروطه شوی و لقب نخستین تصنیفسازِ ملیگوی تاریخ را به نامت ثبت کنی. بعدها هم پنجه در پنجه استبداد رضاشاهی انداخته اما به نحوی در پیشگاه «مردم» عزیز باشی که جزوِ معدود مخالفینی شوی که طعم آمپول هوای دکتر احمدی و دیگر روشهای حذف فیزیکی را نچشید و صرفاً تبعید شوی که آن هم به سبب محبوبیتت، چندان تفاوتی با شهر خودت نکند. روز پرواز ابدیات، شهر یکپارچه مشکیپوش و عزادار شود و حتی دستگاه از کالبدِ بیجانت هم بترسد و تا سالها مجوز نصب سنگ قبر بر روی مدفنات ندهد.
حالا هم محال است کسی به زیارت مقبره ابوعلیسینای حکیم برود و با غرور و البته عشق، بر مزارت حاضر نشده و فاتحهای نثار روح بلندت نکند، عکسی به یادگار، بر حافظه خاطرات ثبت نکند، زیر لب «از خون جوانان وطن» زمزمه نکند و بیاختیار اشکی بر گوشه چشمانش خودنمایی نکند.
چنین عظمتی اما در زندگی شخصیاش هم از همان دوران کودکی روی خوش زندگی را ندید و مابین دستوپای والدینِ دائمالاختلافش بزرگ شد. بعدها به وقت جوانی و عاشقی، آن طور که بایسته و شایسته میدانست، به مطلوبِ دلش نرسید و بعدها هم بیماری امانش بریده و خیلی زود و در ۵۳ سالگی به کام مرگ کشیده شد و پهنه هنرِ این جغرافیای هنرسالار را از وجودش محروم ساخت.
تمام اینها برای منی که بخش مهمی از زندگیام چه در گذشته و چه در حال شباهتِ بیکموکاستی به عارف قزوینی دارد و میبینم چگونه در برابر سختیها محکم و استوار دوام آورده و به آن چه که میخواسته، «تا حد ممکن» رسیده، حجم غلیظی از امیدواری در رگهایم تزریق و جان دوبارهای در کالبدم جاری میکند.
همان قدر که نمیدانم چه تعداد کتابهای غیردرسی هست که هنوز نخواندهام به همان میزان هم نمیدانم آنهایی که خواندهام به چند جلد رسیده و آمارشان از دستم در رفته؛ اما این را خوب میدانم در زمانهای که همگان، کتابهای روانشناسی و موفقیت و فلسفه و امثالهم، نقشآفرینِ اصلیِ معماری زندگیشان است، محبوبترین و موثرترینِ کتابها برای من، یک کتاب شعر و چند صفحه زندگینامه انتهاییاش بود.
برای همین تا به همیشه مدیون و وامدار این ۴ اسم هستم: ابوالقاسم عارف قزوینی، مهدی نورمحمدی، دوست عزیزی که پیشنهادِ نمایشگاه را داد و کنکورِ لعنتی که اگر نبود شاید هیچگاه پایم به آن نمایشگاه و آن غرفه خاص و تهیه این کتاب دوستداشتنی ختم نمیشد!
مهدیار بهشتیان، زادگاه عارف قزوینی، آبانماه ۱۳۹۹ خورشیدی
دیدگاه خود را بنویسید