هارولد بل دوازده ساله در شهر ساحلی کوچکی زندگی عادی دارد. او روزهای خود را با خواندن کتاب، گشت و گذار در پیاده روها می گذراند و متاسفانه نمیتواند روی صندلی چرخدار در مقابل شرارت الکس پسرک قلدر و نوچههایش مقاومت کند. اما وقتی فرانک گولز، نویسنده رمانهای ترسناک به همراه دخترانش به همسایگی آنها نقل مکان میکند، همهچیز دستخوش تغییر میشود. ایلونا زیبا و خشن و خواهر کوچ آشفتهاش سوزی. هارولد خیلی زود میفهمد که زندگی در همسایگی خانواده گولز هرگز آرام و طبیعی نمیتواند باشد. در واقع فرانک داستانهایش را براساس ماجراهای ماورایی واقعی مینویسد! در خانه آنها چراغها به طرز عجیبی چشمک میزنند و اشیا خود به خود حرکت میکنند و ارواح در اتاق زیرشیروانی ظاهر میشوند! با پیدا شدن سنگ مردگان پسربچههای شرور ناپدید میشوند از سویی هارولد میفهمد که این سنگ قادر است به تاریکترین امیدهای او تحقق ببخشد!
گری گیزلین نویسنده فرانسوی_اسپانیایی کتاب «بچه قلدرها» از مجموعه چند جلدی «همسایه بغلی گولز» در ژانر ترسناک برای گروه سنی نوجوان است. او مدرک ادبیات و زبانشناسی خود را از دانشگاه پاریس دریافت کرده و تا کنون داستانهای متعددی برای کودکان و نوجوانان نوشته است. سری داستانهای او با عنوان همسایه بغلی گولز مورد تحسین منتقدان قرار گرفته و همچنین سری جوایز مخاطبان گروه سنی «ج» را به خود اختصاص داده است.
- یک عکس از فرانک گولز روی صفحۀ کامپیوترم باز بود. عکس مربوط به مصاحبۀ او با "نیویورکتایمز"[1] بود. خوشقیافه و صمیمی به نظر میرسید و برای چنین ستارهای در دنیای ادبیات چیز عجیبی نبود. یک مرد میانسال که با موهای جوگندمی و نامرتب، لبخند دلنشینی به لب داشت و با چشمان آبیِ نافذش به من خیره شده بود.
- مامان و من همیشه کتابخوانهای قهاری بودیم و خانهمان شبیه یک کتابخانۀ روبهرشد بود. زمانیکه شنیدیم فرانک گولز خانۀ کناری ما را خریده، به کتابفروشی محبوبمان توی "بیهاربر"[2] رفتیم و یکدو جین رمانهای ترسناک سفارش دادیم. بهمحضِ اینکه کتابها رسیدند، آنها را بلعیدیم. کنار هم روی مبل دراز میکشیدیم و قسمتهای ترسناکشان را بلندبلند میخواندیم
- من برای ملاقات فرانک گولز میمُردم؛ اینکه به او بگویم چقدر عاشق رمانهایش هستم. کتابهایش داستانهای معرکهای دربارۀ عمارتهای قدیمی عجیب و ترسناک بودند؛ دربارۀ زیرشیروانیهای وهمآور، عروسکهای نفرینشده و مومیاییهای خونآشام توی مکانهای عجیبغریب. آنها هراسآور، پرهیجان و سرشار از ماجراجویی بودند؛ جوریکه من همیشه آرزو داشتم بخشی از آن داستانها باشم. اما درست به همین دلیل بود که در برابر ملاقات با فرانک گولز در زندگی واقعی مقاومت میکردم. او یک انسان جسور و بیپروا بود؛ همیشه در سفر، یک جویندۀ رمزوراز، مردی با هزاران افسانه و تقریباً هزاران کتاب.
- من که بودم؟ فقط یک پسرِ روی ویلچر.
- گروه بچهقلدرها بهردیف روی اسکله ایستاده بودند و الکس هم وسط آنها بود. الکس، بین گروه بچهقلدرها حتّی از همه قدبلندتر و گندهتر هم نبود! لاغر و کوچک بود و لباسهای پارهپوره به تن و کفشهای کهنه به پا داشت. سنگدلی بیحدّومرزش، از او یک رئیس ساخته بود.
- «میدونی وقتی دخترای من میترسن، چی میگم؟»
- چراغقوّه را زیر چانۀ خودش گرفت و در آن نور، صورتش ترسآور شد.
- «اینکه برگردن به تابوتاشون و درش رو محکم ببندن؟»
- و لبخند زد:
- «بله درِ تابوتا رو محکم ببندن. من همیشه بهشون میگم دنیایی که ما توش زندگی میکنیم، مثل یه قصّهست؛ مثل قصّۀ پریان. چیز جالب اینه که موجودات ترسناک هم توی این دنیا وجود دارن؛ مثل دیوا، ارواح خبیث و چیزای دیگه که توی تاریکی زندگی میکنن. اگه اینا نبودن، ممکن بود زندگی خیلی کسلکننده باشه. تو دوست داشتی توی همچین دنیای ملالانگیز و راکدی زندگی میکردی؟»
- «هارولد، حسش میکنی؟»
عاقبت موفق شدم حرف بزنم: «چی رو؟»
«حضور زنه رو. داره نگاهمون میکنه. پشت تو مورمور نمیشه؟»
ناگهان به من هم احساس مشابهی دست داد:
«مگه نه اینکه اگه آدم یه روح ببینه، باید راهش رو کج کنه و از یه طرف دیگه بره؟»
«زِکی! معلومه که نه. آدم باید دنبالش بره.» - دو دختر همسنوسال سوزی را توی ایوان دیدم. دوقلوهای خانوادۀ "فارل" بودند. دخترهای خانوادهای که دور از بیهاربر زندگی میکردند. دُرست کنار جادۀ مالو مارش مزرعۀ پدر و مادرشان دیده میشد. خانوادۀ فارل افراد عجیبی بودند. توی خانه به دخترها درس میدادند و اعضای نوعی فرقه بودند. لباس دخترها طوری بود که انگار همینالان از رمانی بهسبک گوتیک در دورۀ پیش از لولهکشی و برق فرار کردهاند.
دریافت از طاقچه
دیدگاه خود را بنویسید