یادداشت احمد مدقق به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی
من یازده سال عینکی بودم. خب که چی؟ یک دقیقه مهلت بدهید! شما یادتان نمیآید، اما یک زمانی عینکی فحش بود! (شکلک خنده، از اینایی که شُر شُر هم عرق میریزند). راستش یک جورایی خانوادگی عینکی بودیم. ما هشت تا بچه بودیم و ششتایمان ضعف بینایی داشتیم و باید عینک میزدیم. قشنگ برای خودش ردیف بودجه جداگانه داشت. یعنی پدرم همانقدر که مثلا برای کرایه خانه و پول لباس و .. هزینه میکرد باید فکر تهیه عینک ما شش نفر هم میبود. بخصوص عینک من و داداش کوچکم که به خاطر شیطنتهایمان خیلی زود به زود میشکست (اگر این متن را بابام مینوشت باید ازین شکلکهای گریه، از اینایی که شُرشُر اشک میریزند، میگذاشت)
خلاصه سرتان را درد نیاورم! یک روز عصر بابام دست من و برادرم محمود را گرفت و برد چشمپزشکی! مطب شلوغ بود و ما نشستیم روی صندلیها و منتظر ماندیم. توی اتاق انتظار به جز ما پیرمردی هم بود که چشمش را عمل کرده بود و مثل دزدهای دریایی با یک چشم به ما نگاه میکرد.
ما هم چشمهایمان را تنگ کرده بودیم و به عکسها و نوشتههای روی دیوار نگاه میکردیم و میخواندیم. پیرمرد از پدرم پرسید: این بچهها با این سن خامشان کارشان به چشم پزشکی کشیده؟ چرا؟
من و محمود مثل بچههایی که مشقشان را ننوشتهاند سرمان را پایین انداختیم. دست روی زانو و گوش تیز کرده بودیم پدرم از ما دفاع کند. راستش من خیلی منتظر بودم الان پدرم بگوید: این دو تا عاشق مطالعه و کتاب خواندن هستند. هر چی گیرشان بیاید میخوانند. پفک نمکی هم بخواهند بخورند، اول ادرس کارخانه و ترکیباتش را میخوانند بعد میخورندش. من آن روزها تازه مجموعه پنج جلدی «قصه ما همین بود» نوشته محمد میرکیانی را تمام کرده بودم و دوست داشتم پدرم به آن هم اشارهای بکند. اما پدرم هنوز دهان باز نکرده، پیرمرد گفت: تلویزیون! کار کارِ تلویزیون است. این بچهها آنقدر تلویزیون نگاه میکنند تا خودشان را کور کنند!
پدرم هم شروع کرد به طرفداری از پیرمرد و سفره دلش را باز کرد و گفت به خاطر هزینه عینک ما بچهها چه مصیبتی دارد میکشد!
در آن لحظه واقعا از عینک بدم آمده بود. چه شبهایی که تا دیروقت خیال پردازی میکردم و دعا میکردم صبح که از خواب پا میشوم از آخرین ردیف نیمکتهای کلاس تخته سیاه را ببینم. درست مثل قصهها که آخرش همه خوشبخت میشوند! همه ماهیگیرها بالاخره یک روز یک ماهی میگیرند که توی دلش مروارید گرانبهایی پیدا میشود و همه دهقانها موقع کار روی زمین کشاورزیشان یک روز نوک تیشهشان به کوزهای پر از طلا میخورد! چه اشکالی داشت که یک روز همه عینکیها هم نور به چشمشان برگردد!؟
من که حسابی حالم گرفته شده بود از خواندن بروشورهای روی میز و نوشتههای روی دیوار اتاق انتظار دست برداشتم ولی محمود حتی موقعی که داخل اتاق دکتر هم رفتیم سرش را روی میز دکتر خم کرده بود و یادداشتهایی که زیر شیشه میز بود را میخواند.
روزهای بعد تا میتوانستم عینک نمیزدم. میخواستم به بیعینکی عادت کنم. به مدرسه هم که میرفتم عینک را میگذاشتم توی جیبم و فقط بعضی کلاسها مثل ریاضی یا وقتهایی که باید از روی تخته سیاه چیزی یادداشت میکردیم از جیبم درمیآوردم. کارم را زود انجام میدادم و دوباره میگذاشتم توی جیبم. سر همین قضیه، فریمش هم تاب برداشته بود ولی من کوتاه نمیامدم. یکی از قسمتهای سخت تحریم عینک، خواندن لیست کتابهای کتابخانه بود. آن سالها من عضو کتابخانه مسجد علیاصغر در محله وادیالسلام قم بودم. روزهای فرد بعد از نماز مغرب و عشا کتاب میدادند. بعد از نماز میدویدیم و توی صف میایستادیم. ولی قبلش باید شماره کتاب را از لیستی که به دیوار زده بودند توی برگهای کوچک یادداشت میکردیم. چشم ما ضعیف و کوتاه، خرما و کتاب هم بر نخیل! آن موقعها میگفتند کلهشقی ولی من میگویم غرور نوجوانی! بله! غرور نوجوانی اجازه نمیداد از کسی هم کمک بخواهم. روی پنجه پا میایستادم و چشم تنگ میکردم و تا حد امکان اسم کتابها را میخواندم. هر کتابی که در ردیفهای آخر و پایین صفحه بود را میتوانستم ببینم و درخواست بدهم. دیگر چندان مهم نبود مناسب سنم یا مورد علاقهام هست یا نه! همان روزها و شبها بود که کتاب پیرمرد و دریا نوشته ارنست همینگوی را خواندم. راستش چیز زیادی سر در نیاوردم از آن. نمیدانستم یکی از رمانهای مهم است. اصلا به اندازه قصههای میرکیانی و مهدی آذریزدی و قاسمعلی فراستی و خسرو باباخانی و ... بهم مزه نمیداد ولی جلد سختی داشت و تصویر هیجانانگیز روی جلدش از یک پیرمرد در قایقی کوچک و دریایی پرتلاطم هنوز در ذهنم مانده است.
روزهای کودکی و نوجوانی گذشت ولی هنوز از عینکی بودنم دلخور بودم. بعد از یازده سال عینکی بودن، تابستان یکی از روزهای سال 1389 چشمم را سپردم به جراحی لیزیک و از دست عینکم راحت شدم. دیگر نه غرور نوجوانی مانده و نه خبری از کتابخانه مسجد علی اصغر (ع) دارم. دیگر از عینک هم بدم نمیآید و حتی گاهی به صورت تزئینی عینک با عدسی بدون نمره میزنم. بیشتر از صد جلد کتاب داستان و رمانهای مختلف فارسی و خارجی را که داشتم به دوستانم دادم. روی گوشی موبایلم دو اپلیکشین کتابخوان نصب کردهام و بیشتر از صد کتاب الکترونیکی مورد علاقهام را خریدهام. اما هنوز دلم از یادآوری آن روزها میتپد. حالا دیگر خودم هم میتوانم داستان و رمان بنویسم. دوست دارم داستانها و رمانهایی که مینویسم پر از خیال و رویاهای روشن و پر از امید باشد. دوست دارم همان لذتی را به مخاطبم هدیه بدهم که خودم از خواندن کتاب و داستان سرشار میشدم.
به قلم نویسنده کتاب «آتشگاه»
دیدگاه خود را بنویسید