سیّدحمید روحانی مبلغی است که برای برگزاری مراسم روضه همراه همسرش راهی یکی از روستاها شده و در مسیر توسط اشرار ربوده میشود. اکنون آسا سردسته اشرار که پسرش حاتم به جرم قاچاق اعدام شده، درصدد انتقام است. سیّدحمید اما تنها گرفتار در حبس آسا نیست، او در «نفس» خودش هم محبوس است. روایت «پیامبر بیمعجزه» به قلم محمدعلی رکنی روایت تمایلات، تردیدها و لغزشهای درونی آدمیست. نزاع دائمی که پیروزی در آن نیازمند مجاهدتی مداوم و خالصانهست. سلوکی که در کنج حجرهها میسر نمیشود بلکه سفری میطلبد برای رهایی از کالبد گرفتار مانده در منیات به سوی روشناییهای قلب و روح آدمی. روایت «پیامبر بیمعجزه» با نثری روان، زبانی قصهگو با جملات کوتاه و آکنده به تعابیر و توصیفاتی بدیع، مخاطب را با خود همراه میسازد.
- چون برقگرفتهها جهیده و سر چرخانده بود سمت در. کسی نبود. دویده بود جلوِ حجره. سایۀ خودش را دیده بود که از همان چراغ کمجان افتاده بود لبباغچه. شک کرده بود که آخر شب، چراغ را خاموش کرده یا نه. تعجّب کرده بود از خودش که در دل ترسی ندارد. از کنجکاوی تکتک حجرهها را چشم چرانده بود. قفل بودند و خاموش. به دلش افتاده بود مَلِکی بوده از عالم غیب. نماز شبش را نه مثل شبهای قبل، مثل اهالیدل که از تمام اسرار عالم باخبرند، شمرده و با اشتیاق تمام کرده بود. تا چند ماه حساب خودش را از بقیه جدا میدانست.
- سیّد موسی حقی وقتی نشسته بود روبهروی حمید، نگاه کرده بود بهجایی غیر از چشمان حمید و پرسیده بود میدانی معنای منبر چیست؟ چرا پلّه دارد؟ حمید فکر کرده بود لابد برایِاینکه وقتی جمعیت زیاد شد، بالاتر بنشینی که بهتر بر مجلس مسلط باشی و این را استاد فنّ خطابه یادش داده بود. حمید به انگشتر سرخ سیّد موسی نگاهی انداخته و منتظر مانده بود سیّد حرفی بزند. سیّد موسی گفته بود:
«پلّهها رو به مردم هستند و واعظ بالا مینشیند، یعنی من از این پلّهها بالا رفتهام آنجا خبری بوده و حالا برگشتهام پایین تا خبر را به شما برسانم.»
شما میتوانید با دریافت این کتاب از طاقچه آن را به صورت ایپاب در دستگاهتان مطالعه کنید.
محمدعلی رکنی، سوم بهمنماه سال ۱۳۶۲ در سیرجان متولد شد. وی دانشآموختۀ رشتۀ ادبیات نمایشی و نیز دینشناسی است. محمدعلی رکنی، تاکنون برگزیدۀ بخش آتیۀ ادبیات ایران در جایزۀ جلال آلاحمد، برگزیدۀ جشنوارۀ خاتم در قسمت بزرگسال، نفر اوّل کنگرۀ ملّی داستان روحانیت و دفاع مقدس، نفر سوم داستان جشنوارۀ اشراق، برگزیدۀ داستان در جشنوارۀ ملّی آیات قرآنی در مشهد، نفر سوم بخش داستان کوتاه جشنوارۀ هنر آسمانی و نفر سوم در بخش رمان جشنوارۀ هنر آسمانی شده است. رکنی، تاکنون موفق به تألیف کتابهای «سنگی که نیفتاد»، «مهاجر (روایت زندگی شهید حسن دانش)» و داستان کوتاه «یک لبخند بیانتها» شده است. آخرین اثرش با عنوان «پیامبر بیمعجره» از سوی نشر صاد منتشر گردیده است.
وحید روحانی مبلغی که برای برگزاری مراسم روضه همراه همسرش به یکی از روستاها رفته، در مسیر توسط اشرار ربوده میشود. آسا سردسته اشرار که پسرش حاتم به خاطر قاچاق مواد اعدام شده درصدد انتقام است. وحید در این میان دچار کشمکشهای درونی برای نجات جانش یا زبون شدن در مقابل آسا است. او به خاطر شباهت عجیب چهرهاش به پسر آسا که اعدام شده، زنده میماند به شرط اینکه در هیچ صورتی محل اختفای او را به پلیس لو ندهد. وحید همراه قادر برادر آسا راهی میشود.
قادر او را به خانه خودش میبرد و به همراه زنش از او درخواست میکنند که دخترخردسالشان نرگس را که دچار معلولیت است، شفا بدهد، چرا که قادر رهایی وحید از دست آسا را کرامت تعبیر کرده. وقتی وحید از درخواست آنان امتناع میکند او را با دختر خردسالشان در خانه تنها میگذارند. وحید در طی سه روز و پشت سرگذاشتن شرایطی سخت برای محافظت از دخترک، دچار تحول درونی میشود و به نوعی تنازعات درونی او جای خودش را به آرامش و ثبات میدهد. او موفق میشود از خانه به همراه نرگس فرار کند و در راه با جنازه قادر و همسرش مواجه میشود. او شب سختی را پشت سر میگذارد و توسط روحانی ناشناسی که به نظر میرسد از جنس عالم دیگری است، نجات پیدا میکند. و در خانه احمد روستانشینی ساکن میشود.
بعد از آنکه به شهر برمیگردد و همه ماجراها خاتمه مییابد پلیس او را برای شناسایی سردسته اشرار به پاسگاه میبرد. اما وحید با وجود دیدن آسا در میان اشرار بازداشت شده، او را لو نمیدهد. آسا پس از آزادی به ملاقات وحید میآید و او را تا روستای احمد همراهی میکند. به او لباس روحانیتی هدیه میدهد و میخواهد که نرگس برادرزادهاش را نزد خودش نگه دارد. در روستا مراسم روضه برگزار میشود و این بار وحید با خلوص و پاکی درونی که در طی مجاهدت نفس کسب کرده، روضه میخواند. او در میان جمعیت حضور همان عالم نورانی را دوباره احساس میکند.
دیدگاه خود را بنویسید