ادریس شانه بالا انداخت: «نمیدانم. چارهای نداریم جز این که صبور باشیم خانوم. برخی از مقامات هم موافقِ این وضع نیستند. اطلاع موثق دارم که تولیت آستان، محمدولی خان هم معترض شده. تا چندوقت ناچاریم کجدار و مریز سرکنیم بلکه به امید خدا ماجرا ختم به خیر شود.» گلنسا انشااللهِ کشداری گفت و چشم دوخت به سقف. یک جفت شاپره در میان تیرچههای چوبی سقف پرواز میکردند. یکیشان جدا شد. پرپرزنان پایین آمد و رفت سمت لامپایِ روی رف و خودش را کوبید به شیشهی آن. نه ادریس، و نه گلنسا، هیچکدام خبر نداشتند فرجام کار چه خواهد شد.
- چهلویکم
- حمید بابایی
خرید کتاب از راههای زیر:
دیدگاه خود را بنویسید